عاشق که می شوی
لالایی خواندن هم یاد بگیر...
شب های باقی مانده عمرت به این سادگی ها صبح نخواد شد..
دلم
بهانه تو را دارد ؛
تو می دانی بهانه چیست ؟
بهانه
همان است که شب ها خواب از چشم من می دزدد ...
بهانه
همان است که
روزها
میان انبوهی از آدم ها
چشمانم را پی تو می گرداند ...
بهانه
همان صبری ست که بر لبانم سکوت می دهد
تا گلایه نکنم از نبودنت ...
پدرم می گوید از سولماز بگذر
که رنج می آورد
مادرم گریه می کند از سولماز بگذر
که مرگ می آورد
خواهرهایم به من نگاه می کنند با خشم
که ذلیل دختری شده ام
آه سولماز!
این ها چه می دانند که عاشق سولماز شدن چه درد شیرینی است
به کوه می گویم سولماز را می خواهم
جواب می دهد " من هم "
به دریا می گویم سولماز را می خواهم
جواب می دهد " من هم "
در خواب می گویم سولماز را می خواهم
جواب می شنوم " من هم "
اگر یک روز به خدا بگویم سولماز را می خواهم
زبانم لال ، چه جواب خواهد داد ؟
نادر ابراهیمی
من عقابی بودم که نگاه یک مار
سخت آزارم داد
بال بگشودم و سمتش رفتم
از زمینش کندم
به هوا آوردم
آخر عمرش بود که فریب چشمش، سخت جادویم کرد
در نوک یک قله، آشیانش دادم که همین دل رحمی، چه بروزم آورد
عشق، جادویم کرد
زهر خود بر من ریخت
از نوک قله زمین افتادم
تازه آمد یادم، من عقابی بودم بر فرازِ یک کوه
آشیانِ خود را به نگاهی دادم...