دلم که می گیرد ...شاعر می شوم !
شاعر که می شوم ...
چشم هایم بارانی می شود
بغضی غریب عمق چشمهایم را در بر می گیرد
و نمناک می شود لحظه به لحظه های شعرهایم
شاعر که می شوم ...
ابر و باران هم با شعر من هم صدا می شوند
من هر روز و هر لحظـه نگرانت می شوم ...
کـه چـه میکنی؟
کجایی ..؟
در چـه حالی ...؟
پنجره اتاقم را باز می کنم و فریاد می زنم :
ـ تنهاییت برای من ...
ـ غصـه هایت برای من ..
ـ همـه ی بغضها و اشکهایت برای من ...
تو فقط بخند ..
آنقدر بلند تا من هم بشنوم ...
صدای خنده هایت را ...
صدای همیشه خوب بودنت را ..
به خود گفتم از عمر رفته چه ماند؟
دل خسته لرزید و گفتا دریغ
به دل گفتم از عشق چیزیت هست؟
بگفتا که هست آری اما دریغ
بلی از من و عمر ناپایدار
نمانده ست بر جای الا دریغ
شب و روزها و مه و سالها
گذشتند و ماندند برجا دریغ
رسیدند هر روز و شب با فسوس
گذشتند هر سال و مه با دریغ
رسیبدند و گفتم فسوسا فسوس
گذشتند و گفتم دریغا دریغ
مظاهر مصفا
تو نمی خواهی عزیزت بشوم زور که نیست
یا نگاهم بکند چشم تو مجبور که نیست
شده یک روز بیایی به دلم سر بزنی
با توام ! خانه ی تنهایی من دور که نیست
آنکه با دسته گلی حرف دلش را میزد
پردرد است ولی مثل تو مغرور که نیست
نازنین! عشق که نه ، اخم شما قسمت ماست
عاشقی های تو با این دل رنجور که نیست
تو مرا دیدی و از دور به بیراهه زدی
تو نگو نه ، دل دیوانه ی من کور که نیست
خواستم دل بکنم از تو ولی حیف نشد
لعنتی غیر تو با هیچ کسی جور که نیست
مشکل اینجاست نگفتی تو به من ? می دانم
تو نمی خواهی عزیزت بشوم زور که نیست
زهرا حسینی
آه ای همدم دیرینه مرا یادت هست
ذره ای از من و آن خاطره ها یادت هست
بچگی های گره خورده به خاموشی ذهن
من همانم پسر سر به هوا یادت هست
کودک فتنه گر کوی قدیمی، آری ...
او که بیش از همه میخواست تو را یادت هست؟
آن که در منچ کمی دور اضافی میزد
تا که بازی برسد دست شما یادت هست؟
سنگ یا کاغذ و قیچی، به گواهی آید
کاغذم باخت به سنگ تو چرا؟ یادت هست
عهد ما در همه خاطره هایت پیداست
عهد اینکه نشوم از تو جدا، یادت هست
پسر کوچک همسایه به من میخندید
روز آخر وسط کوچه ی ما یادت هست
من چه مأیوس در آن لحظه نگاهت کردم
راستی، وعده ما بود کجا ... یادت هست ؟
هادی معراجی
مثل یک آیینه ام ، از «آه» می ترسم رفیق
از خودم گه گاه و گه ناگاه می ترسم رفیق
گرچه مابین دو کتفم مُهر ایمان خورده است ...
لیکن از تاریکی این چاه ، می ترسم رفیق
گاه از له گشتن یک مور ، اشکم می چکد
آری ، آن کوهم که از یک کاه می ترسم رفیق
راه سخت و راهزن بسیار و عمر اندک ، و من
از کمینِ دشمنِ آگاه ! می ترسم رفیق
می خزم کنج تو و در وسعتت گم می شوم
جان پناهم می شوی هرگاه می ترسم رفیق
شادی ات را دوست دارم ؛ جان خود را بیشتر !
از همین لبخند دُم کوتاه می ترسم رفیق...
حسین شیردل