تنهــایـی مــن و تــو

تنهــایـی مــن و تــو

تنهایی، گاهی وقت ها تقدیر ما نیست ترجیح ماست!
تنهــایـی مــن و تــو

تنهــایـی مــن و تــو

تنهایی، گاهی وقت ها تقدیر ما نیست ترجیح ماست!

دلم که می گیرد

دلم که می گیرد ...شاعر می شوم !

شاعر که می شوم ...

چشم هایم بارانی می شود

بغضی غریب عمق چشمهایم را در بر می گیرد

و نمناک می شود لحظه به لحظه های شعرهایم

شاعر که می شوم ...

ابر و باران هم با شعر من هم صدا می شوند

صدای خنده هایت

من هر روز و هر لحظـه نگرانت می شوم ...

کـه چـه میکنی؟

کجایی ..؟

در چـه حالی ...؟

پنجره اتاقم را باز می کنم و فریاد می زنم :

ـ تنهاییت برای من ...

ـ غصـه هایت برای من ..

ـ همـه ی بغضها و اشکهایت برای من ...

تو فقط بخند ..

آنقدر بلند تا من هم بشنوم ...

صدای خنده هایت را ...

صدای همیشه خوب بودنت را ..

من کجاو غزل کجا


گاهی واژها وسوسه میکنند مرا

تا غزلی بگویم برای زیبایت

گاه از خود بی خود میشوم و فکر میکنم

میتوانم ترا بسرایم

من کجاو غزل کجا

من کجا و ردیف و قافیه کجا

شعر تویی و غزل چشمانت

گاه این واژها وسوسه ام میکند

که غزل بگویم....

مهم نیست


من  کمی بیشتر از عشق تو را می فهمم 

راه زیاد است ، مهم نیست 

گاهی در این برهوت

سرگردان می شوم ، مهم نیست 

بادت به سرم می زند مدام 

سرما می رود توی جانم 

مهم نیست  خودم را بغل می کنم

فقط می خواهم بدانم جاده هر قدر دراز و طولانی باشد 

آخرش یک جایی تو ایستاده ای ؟ 

بین راه گاهی آدم هایی را می بینم

که آخر جاده شان هیچکس نیست ...

از این برهوت می افـتند به برهوت دیگر 

و همین هراسانم می کند و همین باعث می شود

تنهایی ِخودم را دوست بدارم 

آخر من که جز تو کسی را ندارم ....

دریغ

دل خسته لرزید و گفتا دریغ

 

به خود گفتم از عمر رفته چه ماند؟

دل خسته لرزید و گفتا دریغ


به دل گفتم از عشق چیزیت هست؟

بگفتا که هست آری اما دریغ


بلی از من و عمر ناپایدار

نمانده ست بر جای الا دریغ


شب و روزها و مه و سالها

گذشتند و ماندند برجا دریغ


رسیدند هر روز و شب با فسوس

گذشتند هر سال و مه با دریغ


رسیبدند و گفتم فسوسا فسوس

گذشتند و گفتم دریغا دریغ

 

مظاهر مصفا

تو نمی خواهی

تو نمی خواهی عزیزت بشوم زور که نیست

 

تو نمی خواهی عزیزت بشوم زور که نیست

یا نگاهم بکند چشم تو مجبور که نیست

شده یک روز بیایی به دلم سر بزنی

با توام ! خانه ی تنهایی من دور که نیست

آنکه با دسته گلی حرف دلش را میزد

پردرد است ولی مثل تو مغرور که نیست

نازنین! عشق که نه ، اخم شما قسمت ماست

عاشقی های تو با این دل رنجور که نیست

تو مرا دیدی و از دور به بیراهه زدی

تو نگو نه ، دل دیوانه ی من کور که نیست

خواستم دل بکنم از تو ولی حیف نشد

لعنتی غیر تو با هیچ کسی جور که نیست

مشکل اینجاست نگفتی تو به من ? می دانم

تو نمی خواهی عزیزت بشوم زور که نیست

 

 

   زهرا حسینی

یادت هست؟

 

آه ای همدم دیرینه مرا یادت هست

ذره ای از من و آن خاطره ها یادت هست

بچگی های گره خورده به خاموشی ذهن

من همانم پسر سر به هوا یادت هست

کودک فتنه گر کوی قدیمی، آری ...

او که بیش از همه میخواست تو را یادت هست؟

آن که در منچ کمی دور اضافی میزد

تا که بازی برسد دست شما یادت هست؟

سنگ یا کاغذ و قیچی، به گواهی آید

کاغذم باخت به سنگ تو چرا؟ یادت هست

عهد ما در همه خاطره هایت پیداست

عهد اینکه نشوم از تو جدا، یادت هست

پسر کوچک همسایه به من میخندید

روز آخر وسط کوچه ی ما یادت هست

من چه مأیوس در آن لحظه نگاهت کردم

راستی، وعده ما بود کجا ... یادت هست ؟

 

هادی معراجی

می ترسم رفیق

مثل یک آیینه ام

 

مثل یک آیینه ام ، از «آه» می ترسم رفیق

از خودم گه گاه و گه ناگاه می ترسم رفیق   

 

گرچه مابین دو کتفم مُهر ایمان خورده است ...

لیکن از تاریکی این چاه ، می ترسم رفیق

 

گاه از له گشتن یک مور ، اشکم می چکد

آری ، آن کوهم که از یک کاه می ترسم رفیق

 

راه سخت و راهزن بسیار و عمر اندک ، و من

از کمینِ دشمنِ آگاه ! می ترسم رفیق

 

می خزم کنج تو و در وسعتت گم می شوم

جان پناهم می شوی هرگاه می ترسم رفیق

 

شادی ات را دوست دارم ؛ جان خود را بیشتر !

از همین لبخند دُم کوتاه می ترسم رفیق...

 

حسین شیردل