تنهــایـی مــن و تــو

تنهــایـی مــن و تــو

تنهایی، گاهی وقت ها تقدیر ما نیست ترجیح ماست!
تنهــایـی مــن و تــو

تنهــایـی مــن و تــو

تنهایی، گاهی وقت ها تقدیر ما نیست ترجیح ماست!

کمی مرا بفهم


کمی مرا بفهم

فقط کمی....

انتظار زیادی نیست که میخواهم درکم کنی !!!

انتظار زیادی نیست که میخواهم کنارم باشی!!!

کمی بفهم،فقط کمی

نه من از آینده آمده ام و نه تو از عهد حجر،کار سختی نیست کمی به هم نزدیک شویم

...

دلم بهانه ات را می گیرد...

من عادت دارم نگاه کنم به آدم هایی که از دور می آیند ...


تا آن زمان که ثابت شود تو نیستی...


می دانی چرا؟


آخر گفته بودی حرف برای گفتن زیاد داری...


گاهی این دل هوس شنیدن دارد...


بین خودمان باشد ، مثل قضاوت هایت بی انصافی کردی...!


دلم بهانه ات را می گیرد...


می خواهم شکایت دل را پیش تو کنم...

همیشه می خندم


همیشه می خندم


تا کسی دست دلم را نخواند...


خنده هایی توام با بغض...


اما به تنهایی بازیگر خوبی نیستم...


من و باران کنار هم زیباتر ایفای نقش می کنیم...


وقتی باران هست چشم هایم نمی توانند رسوایم کنند...


زیر باران با غرور گریه می کنم...


می ترسم از روزی که من تنها باشم و باران نباشد...


خسته و بی طاقت هستم...


مهربانی کن تا رسوا نشوم...


من بی نیازم از چترتو...


فقط برایم نماز باران بخوان ...


با صدای بلند بخوان، مثل همیشه...


تو که می دانی من می شنوم...


تنها یادگاریت همین اشک است و باران ...


بگذار ببارم ...

می گویند..


7137686-lg.jpg

می گویند :

شاد بنویس...!!

  نوشته هایت درد دارند...!!

و من یاد مردی می افتم ، که با ویولونش ...!!

گوشه ی خیابان شاد میزد...!!

اما با چشمهای خیس...!!
 

لیاقت نداشت


07626761831244059753.jpg

 

روی چشمانم گذاشتمش ولی لـــــــــــیاقت نداشت!!!

 

بگذار زیر دیگـــــــــــــــران بودن را تجربه کند. . . .

دلم

فرقـے نمـے کند !!
 
بگویم و بدانـے ...!
 
یا ...
 
نگویم و بدانـے..!
 
فاصله دورت نمی کند ...!!!
 
در خوب ترین جاﮮ جهان جا دارﮮ ...!
 
جایـے که دست هیچ کسـے به تو نمـے رسد.:
 
دلــــــــــــــم.....!!!

گفتا

گفتا که می بوسم تو را ، گفتم تمنا می کنم

 

گفتا که می بوسم تو را ، گفتم تمنا می کنم

گفتا اگر بیند کسی ، گفتم که حاشا می کنم

 

گفتا ز بخت بد اگر ، ناگه رقیب آید ز در

گفتم که با افسونگری ، او را ز سر وا می کنم

 

گفتا که تلخی های می گر نا گوار افتد مرا

گفتم که با نوش لبم ، آنرا گوارا می کنم

 

گفتا چه می بینی بگو ، در چشم چون آیینه ام

گفتم که من خود را در آن عریان تماشا می کنم

 

گفتا که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند

گفتم که با یغما گران باری مدارا می کنم

 

گفتا که پیوند تو را با نقد هستی می خرم

گفتم که ارزانتر از این من با تو سودا می کنم

 

گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو

گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم

 

سیمین بهبهانی